سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دست از گناه برداشتن آسانتر تا روى به توبه داشتن . [نهج البلاغه]
جوک و لطیفه وآهنگ
 RSS 
خانه
ایمیل
شناسنامه
مدیریت وبلاگ
کل بازدید : 1009
بازدید امروز : 0
بازدید دیروز : 0
........... درباره خودم ...........
جوک و لطیفه وآهنگ
سهیل گیل آبادی
بسیار ادم خوب و دور اندیش هستم

........... لوگوی خودم ...........
جوک و لطیفه وآهنگ
............. اشتراک.............
  ........... طراح قالب...........


  • جوک های شما

  • نویسنده : سهیل گیل آبادی:: 85/11/22:: 6:44 عصر

                                         بسم الله الرحمن الرحیم

    نصیحت پدرانه
    پدر:« پسر جان! وقتی من به سن تو بودم، اصلاً دروغ نمی گفتم.»
    پسر:« پدرجان! ممکن است بفرمایید که دروغگویی را از چه سنی شروع کردید؟»


     

     موش مردگی
    یک نفر خودش را به موش مردگی می زند، گربه می خوردش.


     

     در چشم پزشکی
    پزشک:« متأسفانه چشم شما دوربین شده.»
    بیمار: «آخ جان! پس می توانم یک حلقه فیلم بیندازم توش و چند تا عکس بگیرم.»


     

     در کلاس درس
    معلم:« بگو ببینم، برق آسمان با برق منزل شما چه فرقی دارد؟»
    دانش آموز:« اجازه!  برق آسمان مجانی است، ولی برق خانه ما پولی است.»


     

     نشانی
    اتوبوس سرچهار راه رسید. پیرمردی از مسافرها، عصایش را روی پشت شاگرد راننده گذاشت و گفت:
    « این جا چهار راه سعدی است؟»
    شاگرد راننده گفت:« نخیر، این جا ستون فقرات بنده است.»


     

     فراموشی
    مردی به مطب پزشک رفت و گفت: «آقای دکتر! چند وقتی است که بیماری فراموشی گرفته ام. چه کار کنم؟»
    پزشک:« اول بهتر است تا فراموش نکرده ای، ویزیت مرا بدهی.»


     

     در کلاس ریاضی
    معلم:« ناصر! اگر حمید ۵ تا مداد داشته باشد و ۳ تای آن را به رضا بدهد، چند تا مداد برایش می ماند؟»
    ناصر:« آقا اجازه! ما حمید را نمی شناسیم و کاری هم به کارش نداریم.»
     
     

    تکرار تاریخ
    پسری به پدرش گفت:« پدرجان! یادتان هست که می گفتید اولین دفعه که ماشین پدرتان را سوار شدید، ماشین را درب و داغان برگرداندید خانه؟»
    پدر: «بله پسرم!»
    پسر: «باز هم یادتان هست که همیشه می گویید تاریخ تکرار می شود؟»
    پدر:« بله پسرم!»
    پسر: «خب، امروز بار دیگر تاریخ تکرار شد.»

    آموزش
    از مردی پرسیدند: «کباب را چطور می پزند؟»
    مرد جواب داد:« از آشپزی سررشته ندارم. آن را درست کنید، خوردنش را به شما یاد می دهم.»

    وای ...!
    مشتری: « این کت چند است؟»
    فروشنده:« ۱۰ هزار تومان.»
    مشتری: « وای! اون یکی چی؟»
    فروشنده: « دو تا وای!»

    آرزوی سلامتی
    روزی شخصی به عیادت دوستش رفت و حال او را پرسید.
    او گفت: «تبم قطع شده ولی گردنم خیلی درد می کند.»
    شخص عیادت کننده با خونسردی گفت:« امیدواریم آن هم قطع شود.»

    اسفناج
    یک روز مادری به فرزندش گفت: «دخترم! اسفناج بخور که خیلی خاصیت دارد. آخر اسفناج آهن دارد.»
    دختر او جواب داد:« مادر جان! تازه آب خورده ام، نکند زنگ بزند!»

     

    نسخه دکتر
    بیمار:« آقای دکتر! انگشتم هنوز به شدت درد می کند!»
    دکتر: «مگر نسخه دیروز را نپیچیدی؟»
    بیمار: «چرا، پیچیدم دور انگشتم، ولی اثر نداشت!»
     
     

    بیکاری
    شخصی ساعتش کار نمی کرد. رفت گشت، برایش کار پیدا کرد.

    در عکاسی
    عکاس:«دوست دارید عکستان را چگونه بگیرم؟»
    مشتری:«مجانی!»


    به شرط چاقو
    مردی بادکنک فروشی باز کرد، اما بعد ازمدتی ورشکست شد، چون بادکنک هایش را به شرط چاقو می فروخت.
     
    در کلاس فارسی
    معلم: وقتی می گوییم «دانش آموزان کلاس تکلیف های خود را با میل انجام می دهند.» «میل» در این جمله چه نوع کلمه ای است؟
    دانش آموز:« اجازه!  حرف اضافه.»


    درسینما
    اولی:«ببخشید شما روی صندلی من نشسته اید.»
    دومی:«می توانی حرفت را ثابت کنی؟»
    اولی:«بله!چون بستنی قیفی ام راروی آن جا گذاشته بودم.»


    در کلاس زیست شناسی
    معلم:« سعید! دو تا حیوان دو زیست نام ببر.»
    سعید:«قورباغه و برادرش.»


    دروغگوها
    اولی: «یک روز توپم را شوت کردم، رفت کره ماه، خورد توی سر یک نفر و برگشت.»
    دومی: «عجب! پس آن توپی را که خورد توی سرم تو شوت کرده بودی؟»

    شیوه مطالعه
    اولی:« کتابی را که بهت دادم خواندی؟»
    دومی: «بله، آخرش خیلی خوب بود.»
    اولی:« اولش چه طور بود؟»
    دومی: «هنوز اولش را نخوانده ام.»

     

    تاریخ سیب زمینی
    معلم به دانش آموز:« بگو ببینم! سیب زمینی از کجا پیدا شد؟»
    دانش آموز:« از زمانی که اولین سیب از درخت به زمین افتاد.»

     

    آرزو
    سعید از دوستش، خسرو، می پرسد: «دلت می خواست جای چه کسی بودی؟»
    خسرو جواب می دهد: «جای تو.»
    سعید با تعجب می پرسد: «چرا جای من؟»
    خسرو جواب می دهد: «برای این که دوست نازنینی مثل خودم داشته باشم.»

    قوه بینایی
    اولی:« به نظر تو، هویج باعث تقویت بینایی می شود؟»
    دومی: «حتما، چون تا به حال هیچ خرگوشی را ندیده ام که عینک زده باشد.»

     

    در کلاس ریاضی
    معلم: «مریم! اگر هم شاگردی ات، سارا، هزار تومان به تو بدهد و
    دوباره پانصد تومان دیگر هم بدهد، در مجموع چه قدر پول خواهی داشت؟»
    در همین موقع سارا با عصبانیت می گوید:« اجازه! ببخشید، از کیسه خلیفه می بخشید؟! »
     

     

    نظرات شما ()


  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ